یادمه بچه که بودم همیشه یک سوال ذهنمو به خودش مشغول میکرد!
"آیا همون چیزی که من میبینم بقیه هم میبینن؟؟" و وقتی جرات کردم این سوالو بپرسم همه به من خندیدن!!!
بزرگتر که شدم تو کتاب دینی درسی داشتیم که در رابطه با جهان بینی خیلی صحبت کرده بود و من به خاطر شرایط تحصیلی مجبور شدم۳ بار درس دینی رو پاس کنم!اما فقط این درس پاس شد...
"زمان گذشت و معلم بزرگ عالم انقدر از من امتحان گرفت و زیر پامو خالی کرد و رنج داد و مرا به سمت تنهایی برد تا اینکه خیلی چیز ها فهمیدم...
فهمیدم فاصله ی بین حقیقت و توهم از مو هم باریک تر است!و تمام رنجی رو که میکشیم از چیزی است در ما به نام "ذهن" .که باعث میشود ما دنیا و اتفاقاتش رو انطور که دوست داریم برای خود تعریف کنیم و مارا مجبور میکنه که رویاهایی داشته باشیم و هرروز خود را با ان رویا ها اغاز کنیم و شب را با عشق همین ارزوها سر به بالین بزاریم.
و آن موقع است که ذهن سعی میکنه لبخند رضایت آنی رو برات فراهم میکنه بدون هیچ تلاش و برنامه ریزی و از همه مهمتر با "توجیحاتی از جنس خودش"...
و تمام تلاش ها برای اینه که در این دنیا باقی بمونی ...چون این قانون زمینه!همه چیز روی زمین برای زنده ماندن تلاش میکنند.
توی بلند مدت زندگی مثل یک تابلو نقاشی میشه که شایدم خیلی قشنگ باشه ولی حقیقت نداره!و فقط و فقط و فقط باعث شده دنیا رو از عینکی ببینی که خودت نقاشی کردی و امروز اسیر ان هستی و اسم اونو میزاری "زاویه دید" تا شاید مرهمی باشد برای رنجی که از تفاوت ها میکشیم...
امروزجواب اون سوالم رو که همه بهش خندیدن رو شاید با تجربه بهتر فهمیده باشم. جواب اون سوال که من به خاطرش ۳ بار درس دینی رو پاس کردم "نه " بود....یعنی ذهن هر کس اونجور که دنیاشو نقاشی کرده میبینه و ذهن منم هم نقاشی خودش رو میبینه...
کاش اون روز گوش هایم باز بود و ذهنم تسلیم قدرت خداوند که شاید برای فهمیدن اینکه"خدا چرا به ما ۲ چشم داد؟؟"این همه راه نمی آمدم!!!
یک چشم برای دیدن حقیقت و یکی برای دیدن توهم...
این همه حرف از آنجایی آمد که همان کتاب دینی رو روی نیمکت پارک دیدم و صاحب کتاب را پی بازی..!!!
"پروردگارا ذهن را با حقیقت آشنا کن تا شاید مرهم تنهایی ام باشد..."
آگهی بهترین وبلاگ

قالب وبلاگ قالب بلاگفا
Sponsored by : وبلاگ

نظرات شما عزیزان:
.gif)
بـ ـبخش دیگه
این جـ ـریان دست بـ ـند چی هـ ـمش دستبنـ ـد دستبـ ـند